محافل مذهبی دوره 28

اطلاع رسانی مراسم مذهبی دوره 28

محافل مذهبی دوره 28

اطلاع رسانی مراسم مذهبی دوره 28

ایام الله دهه فجر

به مناسبت دهه ی فجر تصمیم گرفتم خاطره ای رو از شهید همت نقل کنم!
چه ربطی دارد؟

خاطره را بخوانید،خودتان متوجه میشوید

 

 

بیسیمچی گوشی بیسیم را به دست حاج همت می دهد و می گوید: با شما کار دارند.

حاج همت ، گوشی را می گیرد.« همت ... بگوشم»

در همان لحظه خمپاره ای زوزه کشان می آید. باز هم بیسیمچی می ترسد. صدای زوزه دلخراش خمپاره، باز هم دل او را فرو ریخته.

خمپاره کمی دورتر منفجر می شود. صدای مهیب انفجار، پرده های گوش بیسیمچی را می لرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره می لرزد. غباری غلیظ همراه با ترکشهای داغ به طرف آن دو پاشیده می شود.

همه اینها در یک چشم بر هم زدن اتفاق می افتد. حاج همت بدون اینکه از جایش تکان بخورد با لبخند به بیسیمچی نگاه می کند و به صحبت ادامه می دهد.

بیسیمچی خودش را سفت به زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است. وقتی گرد و خاک می نشیند به یاد حاج همت می افتد. از جا بر می خیزد و وقتی حاج همت چشم در چشم او می دوزد از خجالت سرش را پایین می اندازد و در فکر فرو می رود.او به ترس و دلهره خودش فکر می کند و شجاعت حاج همت. او خیلی سعی کرده بود تا ترس را از خودش دور کند اما نتوانسته!

بیسیمچی یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند . در بیابان حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده . وحشت تنهایی وحشت کمی نبود. او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آن قدر تحمل کرد تا صبح شد. اما باز هم ترسش نریخت. سرانجام تصمیم گرفت موضوع را به حاج همت بگوید. سوالی را که می بایست مدتها پیش می پرسید حالا می پرسید.

 حالا می پرسد:« من چرا می ترسم؟ شما چرا نمی ترسی؟ راستش خیلی تلاش می کنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم می تواند جلوی قلبش را بگیرد و تند تند نزند؟ مگر می تنواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو ؟....»

پیش از آنکه حرفهای بیسیمچی تمام شود ، حاج همت که گویی مدتهاست منتظر چنین فرصتی بود دست می گذارد روی شانه او و با لبخند و مهربانی می گوید:« من هم روزی مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سوال ها . اما سرانجام امام جواب همه سوالهایم را داد.

- امام ، جواب سوالهای شما را داد؟!

بله ... امام خمینی! اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز با چند تا از جوانهای شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که می خواهیم امام را ببینیم . گفتند الان نزدیک ظهر است و امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم . گفتیم از راه دور آمده ایم.

به هر ترتیبی که بود ما را راه دادند. تعدادمان کم بود. دور تا دور امام نشستیم و نصیحت های ایشان گوش می دادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه های اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره ، همه از جا پریدند، به جز امام.

امام در همان حال که صحبت می کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد.هنوز صحبت های امام تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همان جا بود که فهمیدم آدمها همه شان می ترسند. چرا که آن روز در حقیقت همه ما ترسیده بودیم. هم امام ترسیده بود و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه.

او از خدا می ترسید و ما از غیر خدا. آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمی ترسد... و هر کسی از غیر خدا بترسد ، از خدا نمی ترسد.

حاج همت موقع نماز آن چنان زانو می زد و گریه می کرد که گویی هر لحظه از ترس جان خواهد داد، اما موقع انفجار مهیب ترین خمپاره ها ، خم به ابرو نمی آورد.

نظرات 1 + ارسال نظر
نشد که بگم! پنج‌شنبه 17 بهمن 1392 ساعت 17:41

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
سلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته،
عالی بود، دم شما گرم!
واقعاً برام جالب بود و خیلی حال کردم، دعا کن همه مون شهید شیم رفیق!
التماس دعا،
یاعلی(ع).

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.